رباعیات حافظ

 

جز نقش تو در نظر نیامد ما را   جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت   حقا که به چشم در نیامد ما را
 □
بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا   پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو   بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
 □
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات   گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا   شادی همه لطیفه گویان صلوات
 □
ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست   آیینه به دست و روی خود می‌آراست
دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت   وصلم طلبی زهی خیالی که توراست
 □
من باکمر تو در میان کردم دست   پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر   تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
 □
تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست   تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو   خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست
 □
هر روز دلم به زیر باری دگر است   در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید   بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
 □
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت   گرد خط او چشمه‌ی کوثر بگرفت
دلها همه در چاه زنخدان انداخت   وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
 □
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت   وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست   تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
 □
نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت   نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست   یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
 □
اول به وفا می وصالم درداد   چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل   خاک ره او شدم به بادم برداد
 □
نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد   نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد
نه هفت هزار ساله شادی جهان   این محنت هفت روزه غم می‌ارزد
 □
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد   هر پاکروی که بود تردامن شد
گویند شب آبستن و این است عجب   کاو مرد ندید از چه آبستن شد
 □
چون غنچه‌ی گل قرابه‌پرداز شود   نرگس به هوای می قدح ساز شود
فارغ دل آن کسی که مانند حباب   هم در سر میخانه سرانداز شود
 □
با می به کنار جوی می‌باید بود   وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است   خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود
 □
این گل ز بر همنفسی می‌آید   شادی به دلم از او بسی می‌آید
پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش   کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید
 □
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید   وز گردش روزگار می‌لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود   پس موی سیاه من چرا گشت سفید
 □
ایام شباب است شراب اولیتر   با سبز خطان باده‌ی ناب اولیتر
عالم همه سر به سر رباطیست خراب   در جای خراب هم خراب اولیتر
 □
خوبان جهان صید توان کرد به زر   خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر
نرگس که کله دار جهان است ببین   کاو نیز چگونه سر درآورد به زر
 □
سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر   وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد   حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر
 □
عشق رخ یار بر من زار مگیر   بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی   بر مردم رند نکته بسیار مگیر
 □
در سنبلش آویختم از روی نیاز   گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار   در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز
 □
مردی ز کننده‌ی در خیبر پرس   اسرار کرم ز خواجه‌ی قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ   سر چشمه‌ی آن ز ساقی کوثر پرس
 □
چشم تو که سحر بابل است استادش   یا رب که فسونها برواد از یادش
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال   آویزه‌ی در ز نظم حافظ بادش
 □
ای دوست دل از جفای دشمن درکش   با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای   وز نااهلان تمام دامن درکش
 □
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال   چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید   ماننده‌ی سنگ خاره در آب زلال
 □
در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل   بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان   خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل
 □
لب باز مگیر یک زمان از لب جام   تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است   این از لب یار خواه و آن از لب جام
 □
در آرزوی بوس و کنارت مردم   وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم   بازآ بازآ کز انتظارت مردم
 □
عمری ز پی مراد ضایع دارم   وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم   شد دشمن من وه که چه طالع دارم
 □
من حاصل عمر خود ندارم جز غم   در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد   یک مونس نامزد ندارم جز غم
 □
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن   با لشگر غم چه بایدت کوشیدن
سبز است لبت ساغر از او دور مدار   می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن
 □
ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو   حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد   کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
 □
چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او   افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان   آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
 □
ای باد حدیث من نهانش می‌گو   سر دل من به صد زبانش می‌گو
می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد   می‌گو سخنی و در میانش می‌گو
 □
ای سایه‌ی سنبلت سمن پرورده   یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان می‌پرور   زان راح که روحیست به تن پرورده
 □
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه   دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند   یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه
 □
آن جام طرب شکار بر دستم نه   وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود   دیوانه شدم بیار بر دستم نه
 □
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی   کنجی و فراغتی و یک شیشه‌ی می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی   منت نبریم یک جو از حاتم طی
 □
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای   ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای   سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای
 □
ای کاش که بخت سازگاری کردی   با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی‌ام چو بربود عنان   پیری چو رکاب پایداری کردی
 □
گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی   ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم   با ما منشین اگر نه بدنام شوی
[ شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 15:38 ] [ میثم ]
[ ]

داستان کاموش کشان

 

بنام خداوند خورشید و ماه   که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی   نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیوان و شید   ازویم نوید و بدویم امید
ستودن مر او را ندانم همی   از اندیشه جان برفشانم همی
ازو گشت پیدا مکان و زمان   پی مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک   دگر باد و آتش همان آب پاک
بهستی یزدان گواهی دهند   روان ترا آشنایی دهند
ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز   تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت   ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم   بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم
شب و روز و گردان سپهر آفرید   خور و خواب و تندی و مهر آفرید
جز او را مدان کردگار بلند   کزو شادمانی و زو مستمند
شگفتی بگیتی ز رستم بس است   کزو داستان بر دل هرکس است
سر مایه‌ی مردی و جنگ ازوست   خردمندی و دانش و سنگ ازوست
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ   خردمند و بینادل و مرد سنگ
کنون رزم کاموس پیش آوریم   ز دفتر بگفتار خویش آوریم
چو لشکر بیامد براه چرم   کلات از بر و زیر آب میم
همی یاد کردند رزم فرود   پشیمانی و درد و تیمار بود
همه دل پر از درد و از بیم شاه   دو دیده پر از خون و تن پر گناه
چنان شرمگین نزد شاه آمدند   جگر خسته و پر گناه آمدند
[ شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 15:28 ] [ میثم ]
[ ]

ملاقات

 بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی…

 

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است

شاعر: گروس عبدالملکیان

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:54 ] [ میثم ]
[ ]

مسافر

 نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:

«چه سیب‌های قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
_قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
_ و نوش‌داروی اندوه؟
_ صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

 

و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.

_ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
_ چقدر هم تنها!
_ خیال می‌کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
_ دچار یعنی
عاشق.
_ و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
_ چه فکر نازک غمناکی!
_ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
_ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
_ نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله‌هاست.
صدای فاصله‌هایی که
_ غرق ابهامند.
_ نه،
صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.
و او ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز .
و او ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.
و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را.
به آب می‌بخشند.
و خوب می‌دانند
که هیچ ماهی هرگز.
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب‌ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب‌های هدایت روانه می‌گردند.
و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانند.

سهراب سپهری

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:53 ] [ میثم ]
[ ]

موج عاشق

 دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

مهدی فرجی

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:50 ] [ میثم ]
[ ]

کاریکاتور های اوباما

 
























[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:47 ] [ میثم ]
[ ]

به نام عشق

 


من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

 

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

 

موهات را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

 

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

 

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

 

امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:27 ] [ میثم ]
[ ]

کلیپ

 

دانلود با لینک مستقیم + لینک کمکی

 

 

دانلود کلیپ دیدنی از اعتراض عجیب خوزه مورینیو به تصمیم داور

 

 

دانلود کلیپ بسیار جالب و دیدنی از اعتراض عجیب خوزه مورینیو به تصمیم داور ، با لینک مستقیم و کیفیت بالا

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 21:6 ] [ میثم ]
[ ]

اهنگ

 

این آهنگ با رضایت صاحب اثر در فضای مجازی منتشر شده است

دانلود با لینک مستقیم + لینک کمکی

 

 

 

 

دانلود آهنگ جدید و بسیار زیبای مهدی مدرس با نام احساس ، با لینک مستقیم و کیفیت بالا . ترانه ی قطعه ی احساس را سایه سبک بار سروده، ملودی اش را مهدی مدرس ساخته و انوشیروان تقوی عهده دار تنظیم، میکس و مسترینگ آن بوده است.

 

(ادامه…)

 

دانلود + ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 20:33 ] [ میثم ]
[ ]

شراب شعر چشمان تو

 من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

شراب شعر چشمان تو

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند

همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد

تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

فریدون مشیری

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:40 ] [ میثم ]
[ ]

من و تو

 و آن گاه خود را کلمه‏ای می‏یابی که معنایت منم

و مرا صدفی که مرواریدم تویی

و خود را اندامی که روحت منم

و مرا سینه‏ای که دلم تویی

و خود را معبدی که راهبش منم

و مرا قلبی که عشقش تویی

و خود را شبی که مهتابش منم

و مرا قندی که شیرینی‏اش تویی

 

و خود را طفلی که پدرش منم

و مرا شمعی که پروانه‏اش تویی

و خود را انتظاری که موعودش منم

و مرا التهابی که آغوشش تویی

و خود را هراسی که پناهش منم

و مرا تنهایی که انیسش تویی

و ناگهان

سرت را تکان می‏دهی و می‏گویی:

«نه، هیچ کدام!

هیچ کدام این‏ها نیست، چیز دیگری است.

یک حادثه‏ی دیگری و خلقت دیگری

و داستان دیگری است

وخدا آن را تازه آفریده است.»

دکتر علی شریعتی

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:35 ] [ میثم ]
[ ]

حسرت پرواز

 دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

 

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشقرا بر خاک گورم
“قیصر امین پور”

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:34 ] [ میثم ]
[ ]

تنها تو می مانی

 دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد

 

مجنون‌تر از لیلی، شیرین‌تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره‌ی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید
تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد

 

 
[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:32 ] [ میثم ]
[ ]

اگر عشق نبود

 از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره کبود اگر عشق نبود

 

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود.

قیصر امین پور

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:31 ] [ میثم ]
[ ]

هنگام رسیدن

 ای آرزوی اولین گام رسیدن

بر جاده‌های بی‌سرانجام رسیدن

کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناکام رسیدن

 

کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقت گل نی بود هنگام رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام رسیدن

بر خامی‌ام نام تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام رسیدن

از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام رسیدن

ای کال دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام رسیدن

قیصر امین پور

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 19:30 ] [ میثم ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 43 44 45 46 47 ... 49 صفحه بعد