جز نقش تو در نظر نیامد ما را |
|
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت |
|
حقا که به چشم در نیامد ما را |
□ |
بر گیر شراب طربانگیز و بیا |
|
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو |
|
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا |
□ |
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات |
|
گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات |
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا |
|
شادی همه لطیفه گویان صلوات |
□ |
ماهی که قدش به سرو میماند راست |
|
آیینه به دست و روی خود میآراست |
دستارچهای پیشکشش کردم گفت |
|
وصلم طلبی زهی خیالی که توراست |
□ |
من باکمر تو در میان کردم دست |
|
پنداشتمش که در میان چیزی هست |
پیداست از آن میان چو بربست کمر |
|
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست |
□ |
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست |
|
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست |
زان روی که از شعاع نور رخ تو |
|
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست |
□ |
هر روز دلم به زیر باری دگر است |
|
در دیدهی من ز هجر خاری دگر است |
من جهد همیکنم قضا میگوید |
|
بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
□ |
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت |
|
گرد خط او چشمهی کوثر بگرفت |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت |
|
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
□ |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت |
|
وز بستر عافیت برون خواهم خفت |
باور نکنی خیال خود را بفرست |
|
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت |
□ |
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت |
|
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست |
|
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
□ |
اول به وفا می وصالم درداد |
|
چون مست شدم جام جفا را سرداد |
پر آب دو دیده و پر از آتش دل |
|
خاک ره او شدم به بادم برداد |
□ |
نی دولت دنیا به ستم میارزد |
|
نی لذت مستیاش الم میارزد |
نه هفت هزار ساله شادی جهان |
|
این محنت هفت روزه غم میارزد |
□ |
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد |
|
هر پاکروی که بود تردامن شد |
گویند شب آبستن و این است عجب |
|
کاو مرد ندید از چه آبستن شد |
□ |
چون غنچهی گل قرابهپرداز شود |
|
نرگس به هوای می قدح ساز شود |
فارغ دل آن کسی که مانند حباب |
|
هم در سر میخانه سرانداز شود |
□ |
با می به کنار جوی میباید بود |
|
وز غصه کنارهجوی میباید بود |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است |
|
خندان لب و تازهروی میباید بود |
□ |
این گل ز بر همنفسی میآید |
|
شادی به دلم از او بسی میآید |
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش |
|
کز رنگ ویام بوی کسی میآید |
□ |
از چرخ به هر گونه همیدار امید |
|
وز گردش روزگار میلرز چو بید |
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود |
|
پس موی سیاه من چرا گشت سفید |
□ |
ایام شباب است شراب اولیتر |
|
با سبز خطان بادهی ناب اولیتر |
عالم همه سر به سر رباطیست خراب |
|
در جای خراب هم خراب اولیتر |
□ |
خوبان جهان صید توان کرد به زر |
|
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر |
نرگس که کله دار جهان است ببین |
|
کاو نیز چگونه سر درآورد به زر |
□ |
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر |
|
وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر |
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد |
|
حمال زمانه رخت از خانهی عمر |
□ |
عشق رخ یار بر من زار مگیر |
|
بر خسته دلان رند خمار مگیر |
صوفی چو تو رسم رهروان میدانی |
|
بر مردم رند نکته بسیار مگیر |
□ |
در سنبلش آویختم از روی نیاز |
|
گفتم من سودازده را کار بساز |
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار |
|
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز |
□ |
مردی ز کنندهی در خیبر پرس |
|
اسرار کرم ز خواجهی قنبر پرس |
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ |
|
سر چشمهی آن ز ساقی کوثر پرس |
□ |
چشم تو که سحر بابل است استادش |
|
یا رب که فسونها برواد از یادش |
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال |
|
آویزهی در ز نظم حافظ بادش |
□ |
ای دوست دل از جفای دشمن درکش |
|
با روی نکو شراب روشن درکش |
با اهل هنر گوی گریبان بگشای |
|
وز نااهلان تمام دامن درکش |
□ |
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال |
|
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال |
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید |
|
مانندهی سنگ خاره در آب زلال |
□ |
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل |
|
بربست مشاطهوار پیرایهی گل |
از سایه به خورشید اگرت هست امان |
|
خورشید رخی طلب کن و سایهی گل |
□ |
لب باز مگیر یک زمان از لب جام |
|
تا بستانی کام جهان از لب جام |
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است |
|
این از لب یار خواه و آن از لب جام |
□ |
در آرزوی بوس و کنارت مردم |
|
وز حسرت لعل آبدارت مردم |
قصه نکنم دراز کوتاه کنم |
|
بازآ بازآ کز انتظارت مردم |
□ |
عمری ز پی مراد ضایع دارم |
|
وز دور فلک چیست که نافع دارم |
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم |
|
شد دشمن من وه که چه طالع دارم |
□ |
من حاصل عمر خود ندارم جز غم |
|
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم |
یک همدم باوفا ندیدم جز درد |
|
یک مونس نامزد ندارم جز غم |
□ |
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن |
|
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن |
سبز است لبت ساغر از او دور مدار |
|
می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن |
□ |
ای شرمزده غنچهی مستور از تو |
|
حیران و خجل نرگس مخمور از تو |
گل با تو برابری کجا یارد کرد |
|
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو |
□ |
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او |
|
افسوس که تیر جنگ میبارد از او |
بس زود ملول گشتی از همنفسان |
|
آه از دل تو که سنگ میبارد از او |
□ |
ای باد حدیث من نهانش میگو |
|
سر دل من به صد زبانش میگو |
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد |
|
میگو سخنی و در میانش میگو |
□ |
ای سایهی سنبلت سمن پرورده |
|
یاقوت لبت در عدن پرورده |
همچون لب خود مدام جان میپرور |
|
زان راح که روحیست به تن پرورده |
□ |
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه |
|
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه |
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند |
|
یک قطرهی خون است و هزار اندیشه |
□ |
آن جام طرب شکار بر دستم نه |
|
وان ساغر چون نگار بر دستم نه |
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود |
|
دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
□ |
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی |
|
کنجی و فراغتی و یک شیشهی می |
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی |
|
منت نبریم یک جو از حاتم طی |
□ |
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای |
|
ما را نگذارد که درآییم ز پای |
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای |
|
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای |
□ |
ای کاش که بخت سازگاری کردی |
|
با جور زمانه یار یاری کردی |
از دست جوانیام چو بربود عنان |
|
پیری چو رکاب پایداری کردی |
□ |
گر همچو من افتادهی این دام شوی |
|
ای بس که خراب باده و جام شوی |
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم |
|
با ما منشین اگر نه بدنام شوی |